مثل بچه آهو نگاه می کرد
مثل بچه آهو نگاه می کرد،سر و صورت و لباسش روغنی و سیاه بود.
- چند سالت است؟
- پانزده سال.
- چند وقت است کار می کنی؟
- پنج سال
- چقدر درست خوانده ای؟
- تاکلاس پنجم ابتدایی.
- چرا درست را ول کردی؟
- خوب کی خرجم را می داد؟اما کلاس شبانه می روم.
- حالا کلاس چندی؟
- دوم راهنمایی.
- چرا این قدر عقبی؟
- بیشتر روزها ازم اضافه کاری می کشند به کلاس نیم رسم.
- بگو به کلاس می روی.
- یک بار گفتم،سرپرستمان گفت به ما چه،مگر تو چیز یاد بگیری چیزیش توی جیب ما می رود،فقط پر روتر می شوی.
- خوب اضافه کاری نکن.
- اضافه کاری که دل بخواه نیست.اجباری است.اگر نمانم بیرونم می کنند مخصوصا حالا که نزدیک تابستان اس،مثل برق آدم را بیرون می کنند.
- چطور!مگر تابستان وضع فرق می کند؟
- تابستان بچه های زیادی سه ماه تعطیلی را کار می کنند عده شان هم خیلی زیاد است،کار فرماها هم این را می دانند،این است اگر مطیع نباشیم بیرونمان می کنند.
- خوب چه فرق می کند؛تو باشی یا دیگری باید مزد بدهد.
- خیلی فرق می کند،مزد بچه کارگر های تابستانی خیلی کم است.از ما هم کمتر است،چون فقط سه ماه کار می کنند.
- منظورت از ما هم کمتر می گیرند چیست؟مگرتو از دیگران کمتر می گیری؟
- کسانی که به سن قانونی نرسیده باشند غیر قانونی استخدام می شوند چون مشمول هستند فورا معرفیشان می کنند.
- رابطه کارگران با هم چه طور است متحد هستید؟
- بعضی وقت ها سرپرست ها کاگران پیرتر را که گرفتاری بیشتر دارند به طرف خودشان می کشند،سرپرست هم که معلوم است به نفع کارفرما کار می کند نه ما،آن وقت بین بچه ها دو دستگی می افتد.تازه سر سود ویژه هم بین بچه ها نفاق می اندازند.
- چطور؟
- به هرکس امتیاز بیشتر بدهند سود بیشتر بدهند سود بیشتری هم می دهند.برای همین به بهانه های مختلف از کارگران ایراد می گیرند تا سود ویژه ندهند یا کم بدهند.
آن وقت بعضی ها هی جلو بچه را می گیزند که حرف نیزنند حتی اگر توی سرشان زدند.از این حرف توی کارگاه ها و کارخانه ها زیاد است.
- فکر می کنی چطوری باید بشود؟
- می خواهیم شوراهایمان تقویت شود،حرفش ببرد،تا دیگر آدم بخصوصی حق کشی نکند،چون شورا را چند نفر می گردانند و آن چند نفر از خودمان هستند و دردمان را می فهمند و مثل ما هستند نه مثل کارفرما و سرپرست.
- دیگر چه می خواهی؟
- روزی هشت ساعت بیشتر نکنیم وآنقدر مزد بگیریم که بقیه وقتمان را کار نکنیم و در عوض درس بخوانیم،اگر با سواد باشیم کسی نمی تواند سرمان کلاه بگذارد.
- خوب دیگر چه......
در همین وقت سرپرست با قیافه ای حق به جانب پسرک را صدا کرد.او هم رفت.
صدای سرپرست را شنیدم که می گفت:چه می گفتی؟خوب دل داده بودی قلوه گرفته بودی. پسرک آرام گفت:چیزی نمی گفتم،آشنای قدیمی بود.
سرپرست گفت:بر سرکارت،پول نمی گیری که با آشناهای قدیمی درد دل کنی.پسرک برگشت و توی صورتم نگاه کرد.مثل بچه آهو نگاه می کرد.
:: موضوعات مرتبط:
ادبیات ,
داستان های شنیدنی ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه ,
مثل بچه آهو نگاه می کرد ,
کاشکی مدرسه ها باز بود ,
داستانی از مقدسی قاضی نور ,
داستان های شنیدنی ,
داستان های آموزنده ,